عابر بی ادعا

بدون شرح

عابر بی ادعا

بدون شرح

باید که نمی نوشتم اما..


اما نوشتم، مثل همه ی  نبایدهای دیگر! باید می گذاشتم آبها از آسیاب می افتاد،اما هیزم به آتش آوردم! باید برگ درختان می ریخت تا دوباره شکوفه بدهند.می دانم! اما بی قراری دلی که نمی داند چه می خواهد را چه کنم. هنوز نپریده بود که روی همان دام نشست. منزلگاه بدی است. قرار نبود برای همیشه تکرار شود، دست کم حالا نباید.. چه دیر فهمیدم که تمام کردن بلد بودن می خواهد... چه دیر.

آجیل و بادام زمینی عید..

همیشه آجیل عیدامون اونقدی بوده که مدتها بعد عید هم آجیل داشته باشیم. چون همه چشمشون از آجیل و شیرینی پره معمولا خوردن بی اجازه ممنوع نیست. پسته، فندق،  مغزهندی اقلام ممنوعه ایام عید امسال بودن هر ظرف مهمان 5 عدد پسته، 2 عدد خندان 3تاچکشی! 5 تا فندق و یک الی 2 تا مغز هندی... اصلا نمی شود هیچ جوری دستبرد زد... حتی هنوز هم بعد از گذشت بیست و چند روز، جمع باقی مانده اش جایی توی دفاتر دارایی سالمان معلوم است. از همان بچگی خودم رو عادت دادم تا با پسته ها کاری نداشته باشم 2 تا پسته ی خندان که جایی را نمیگرفت!! از این ها که بگذریم خوردنی پرتیراژ کاسه های امسال و هرسال مان بادام زمینی و نخود و انواع تخمه هاست. به کسی برنخورد!! عاشق بادوم زمینی بودم وقتی عاشق بودن مد نبود! :/ و حالا بعد از سالها برایم یکجور اعتیاد مرضی شده!!  اول همه ی بادام زمینی ها می روند، بعدنخودها و تخمه ها و بعد پسته و دیگران.. حمید برعکس من عاشق تخمه هاست:/ طفلک بیچاره!! یک روز کنار حمید نشسته بودم و آجیل می خوردم ، چون اساسا فقط عافت تخمه هاست و اهل خوردن بادام زمینی نیست، هر چندلحظه یکبار یک بادام زمینی را بین انگشتان شست و اشاره می گرفت و می گفت: کاوه! انقدر گفته بود که شده بودم مثل این بووووووق های دست آموز!! فقط میگفت "کا.." و تمام.. دیدم همه نشته اند آجیل می خورند و زل زده اند به ما!! یهو برگشتم و نگاهم افتاد به قیافه ی منتظر حمید! بادام زمینی را گرفته بود بین انگشت های نم خورده اش و هر 2 ثانیه یکبار 60 بار می گفت کاوه! کاو!؟ کاوه!!؟.. برگشتم و با لبخندملایمی گفتم: هه هه نوش جان! بفرمایید شما، من نمی خورم. بلند گفت: چرا؟! بخور دیگه، من از بادوم زمینی  بدم میاد! همه زدن زیر خنده... برگشتم و توی صورتش نگاه کردم سرم را کمی به سمت شانه کج کردم و آروم گفتم: مرگ! کوفت کن. دوباره همه زدن زیر خنده!از من می شنوید، وقتی سرگرم کاری هستید از کسی چیزی قبول نکنید، حمید کمی سبزه است! هنوز هم وقتی یادبادام زمینی هایی که با انگشت های نم کشیده اش توی دهنم می گذاشت می افتم 5 دقیقه به کما میروم!! چرا بعضیا عادت دارن تخمه ها را توی دهنشون خیس بدهند و بعد بخورند؟!! اونشب چشمم به کاسه ی حمید افتاد، همه ی پسته ها و فندق ها سر جاشون بودن، بی نمک بی نمک!! نکنه !؟ نه، نه انشالله.. فکر نمی کنم بادوم زمینیا رو مکیده باشه.. نچ.. نه! نه بابا!! دیشب 4 کاسه آجیل خوردم.. مواردی رو که بیش از حد بی نمک بودن جدا کرده ام و ریختم دور. بلاخره یکی دوتا آدم بی سواد بی شعور هم پیدا میشن دیگه! سر از محکم کاری نشکسته، توسیه می کنم شما هم آجیلتان را وارسی کنید. ظلر ندارد :)

حاجی زیارت قبول.


جای شما خالی بود ، جمعه رفته بودیم اسباب کشی یکی از رفقا، می خواستم بگم چارپنج نفری بودیم دیدم سه میشه! پس دقیقا می گم پنج نفر بودیم گمونم من از همه جوونتر بودم! بقیه رو نمی دونم ولی به من که خیلی سخت گذشت هنوز هم همه ی استخونام درد میکنه! نمی دونم چرا ولی همه همینو می گن در حالی که اعصاب به هیچ وجه من الوجوه - البته تا جایی که اطلاعات دست و پا شکسته ما قد میده-ربطی به استخون ندارن اگه بد می گم بوگو بد می گی در عین حال، بگذریم: قرار بود سه چهار تیکه وسیله رو به خونه جدیدشون ببره دقت کنید سه چاهار تیکه نه بیشتر نه کمتر و هیچ کدوم از رفقا از دومی خبر نداشت گمونم چون هرکی میومد بقیه ذوق مرگ می شدن از خوشی مفرط وسیله ها رو بار زده بودن که من رسیدم و دیدم بچه ها وایستادن و چپ چپ نیگا نیگا می کنن گفتم بابا ترافیک بود حالا دوتا تیکه وسیله که این همه یار و یارکشی نمی خواست ممد جان، اینو گفتم و یه لبخد ملیح تحویلش دادم که ییهو صاب بزم اومد تو شکمم هممون و گف آقا شما که زحمت کشیدین ولش بقیشم می بریم سه چار تیکه بیشتر نمونده! خدایی ینی این دوسه تیکه که برات انداختن عقب پراید رو حساب کنیم سه چار تیکه دیگه می شد نه دیگه داداش من می شد یه خاور وسیله ساعت 11 رسیدم اونجا 5 جنازمون رو تحویل خانواده هامون داد وختی کار تموم شد شده بودیم عین شهدایی که خمپاره اسابت! عصابت! اصابت.. نمی دونم حالا یکی از اینا لباس ها پاره قیافه ها عبوس و دمق ! عاقا ییهو نیگا کردم دیدم ساعت پنجه گفتم نچ نه نمیشه ساعتم رو باز کردم و چپه بستم دیدم ده بهع نعخیر واقعا 5 عصر شده رضا ساعت چنده؟ ههههههههههااااااااا؟؟؟ 5  علی؟؟؟؟؟ 5!!!! ممد : نه بابا 4 و پنجا و هف دییقه است و ما و ممد!!!

سوتی 2014

.. رفته بودیم بساط پذیرایی رو آماده کنیم و میوه و شیرنی رو تحویل تالار بدیم و تنها پرچم خوش آمدگویی حاجی رو که با اصرار با خودمون آورده بودیم جلو تالار نصب کنیم آخه حاجی اصرار می کرد که نمی خواد برای من پرچم نصب کنید! می خوام خیلی ساده باشه! ما هم دیدیم چاره چیه؟ نیم ساعت مونده به ساعت 7 که قرار بود مهمون ها سر برسن خودمون رو رسوندیم به تالار از قبل فکر همه چیو کرده بودیم "نخ و کارد میوه خوری، پرچم حاجی و میوه و شیرنی ها" رفتیم پایین و میوه و شیرینی رو به مسئول تشریفات تالار تحویل دادیم و راجع به پرچم هماهنگ کردیم بنده خدا گفت اشکالی نداره فقط ما چارپایه نداریم و اشاره کرد به جعبه لاکی که به نظر می رسید تنها کمکیه که میتونه بهمون بکنه :اینو می تونید بردارید!

هر چقدر گشتیم که یه جای مناسب واسه نصبش پیدا کنیم چیزی به فکرمون نرسید جز نرده های درب ورودی رستوران که البته خیلی هم بالا به نظر می رسید حدودا بیست دقیقه گذشته بود و هردوی ما (من و حمید) استرس عجیبی داشتیم! بلاخره تصمیم بر این شد که از جعبه استفاده کنیم! جعبه رو روی لبه باریک 25-30 سانتی فروشگاه بغلی که یه نیم متری هم از زمین بلندتر بود گذاشتم! حمید هم به زحمت مراقب من و جعبه و دم و تشکیلاتمون بود! بلاخره با هزار بدبختی یه طرف پارچه نوشته رو با گره کور به نرده ها بستم و با خوشحالی پایین پریدم و نفسم و به نشانه آخی راحت شدم بیرون دادم!! که حمید گفت اخ این که برعکسه! یه لحظه درجا خشکم زد! محکم زدم پس کلش و فرض پریدم بالا البته بالا پریدن همان و روی زمین افتادن همان با عصبانیت گفتم دبیا دیگه هویج!! و با همون بدبختی دفعه قبل بازش کردیم و البته با همتی مضاعف دومرتبه سرجاش بستیمش الان دیگه تقریبا سه چهارنفری دور و برمون جمع شده بودن کت شلوار خاکی من و حال و روز نزار حمید حضور لحظه به لحظه مهمونا تقریبا تموم اون چیزی بود که ذهن ما رو به خودش مشغول می کرد حس فیس بوکی اون لحظه من (خجالتی) بود!! واقعا شگرف بود پوزشین من موقع بستن نخ ها روی کرکره رستوران و البته توی اون موقع تنظیم کردن پرچم با دستورات حمید که خالی از لطف هم نبود و لااقل موجبات شادی و خنده سی چهل نفر از مهمون ها رو حتی توی اون لحظات بحرانی فراهم کرده بود ! کاش یه عکس می گرفتم پرچم کاملا با یک شیب 45 درجه و به صورت کاملا مورب و کج نصب شده بود! توی این لحظه و از میون خنده مهمونا یه بنده خدایی اومد جلو و گفا آقا خوب کرکره رو میدادین پایین! و جمعا در سه صوت کرکره رو داد پایین و پرچم رو درست کرد و کرکره رو پایین کشید ، جدا ممنونم!! دیگه نمی دونم چطور تو روی مهمونا نیگا کنم بدتر این که تمام شب ما دوتا -پت و مت - عضو ثابت هیات خوش آمد گویی بودیم که جلوتالار و زیر پارچه نوشته خودمون ایستاده بودیم.

نکته اخلاقی : وختی حاجی میگه بدون تشریفات ینی بدون تشریفات!!



زندگی روی صفحه کلید

   

دوباره ماه رمضان اومد خدا رو شکر می کنم هرچند آدم خوبی نیستم ولی هرچی هست "لااقل دلم می خواد خوب باشم" آخه مگه این همه آدمای دور و بر که هستن میذارن! مثلا بغض که می کنم فشار که روم بیاد دلم می خواد بزنم به سیم آخر و.. اینجا زندگی خوبی دارم من مدتهاست که کاوه هستم و دلم می خواد کاوه بمونم البته نه اینکه همیشه هینطور که هستم نه دلم میخواد رشد کنم و بزرگ بشم اما کاوه باشم یعنی جدای از همه ی تعلق های خاطر و دقدقه ها و استرس ها درست مثل بچگی ها، نمی دونم تجربه کردی یا نه آدم تا بچه است رویای بزرگ شدن داره و وقتی بزرگ می شه حاضره همه چیزش رو بده تا به اون دوره برگرده خالی خالی راحت راحت گاهی فکر می کنم گریه بچگی هام رو به هزارتا خنده این روزها هم نمی دم.

راستی دیروز سحر نزدیک بود خواب بمونم چشمت روز بد نبینه "دیگه نمی دونم آدم فقط توی چند ثانیه آخر چنتا قاچ هندونه می تونه بخوره از ترس این که مبادا در 16 یا 17 ساعت آینده از تشنگی تلف بشه! بعد هم تا سوت پایان و دینگ دانگ اذان هر لحظه سرعتش رو بیشتر کنه و ببخشینا قاچ های نامتناسب و ناهماهنگ رو اوهوم اوهوم به قول معروف اوهوم شرمنده خرگاز بزنه!! نمی دونید وختی امام راحل تو شبکه 4 قبل از اذان دعا می کنه ذربان قلب!! زربان؟ ظربان!! خو حالا هرچی می تونه تا مرزی بالا بره که رگهات مثه بادبادک های ماری باد کنه (اسمی که ما دوران بچگی به این بادبادک ها د آقا چه گیری دادیا خو بادکنک! به این بادکنک های دراز که اون آقاهه هر روز توی پارک دستش می گرفت و من با التماس از بابا می خواستم که یکی اش رو برام بخره و خیلی وقت ها هم نمی خرید به بهانه این که این بادکنک ها بدرد نمی خوره دهنیه!! و بعد کلی با مامانم می خندیدن.. آخه یه روز وقتی می خواست یکی اش رو برام بخره وختی یارو یکی اش رو از تو جیبش در آورد تا برام بادش کنه یهو من شروع به داد و هوار و فریاد و فغان کردم که الا و بلا من همانی را که این آقا اون بالا بسته می خوام بنده خدا با هزار زحمت بادبادک رو در آشوب سر و صدای ما باد کرد و به من نشون داد گفت بفرما این که از اونم قشنگتره پسره خوشکل (با کمی کج و راست کردن لب و دهن و اینها) من هم که دیگه کمی آرام شده بودم نق نق کنان گفتم نومخوام دهنیه! می دونید بنده خدا با چه زحمتی بادکنک رو از روی چوب برای ما جدا کرد اولا بادکنک دستش که بادش خالی شد و از دستش ژرید رف تو جوب سیصد چهارصدتا دیگشم ترکید آخر سر با بدبختی و نفس نفس زنان بادکنک رو آورد جلو و گفت بفرما رییس و من هم با شیتنت خاص خودم از دستش چنگ زدم و در کمال نا باوری اونقدر کشیدم و کشیدمش تا ترکید البته باباجون پولش رو داد ولی صحنه دور شدن ما از بنده خدا این طوری بود که همین طور که ما ژشت به اون دور و دورتر می شدیم نفسش رو باشدت داد بیرون و گفت پوووووووووووفففف! و کلاهش رو در آورد و گرفت توی دوتا دستاش! 

 

 

                                                            پایان/دوستون دارم 

از این جنس..

آمدیم بنویسیم یادمان آمد خیلی وقت است که ننوشته ایم بع! دس مریزاد.. اینجا را نگاه کن چه دل پری دارند خاطرات خاک گرفتیمان!! اما کو گوش شنوا.. آدم که پیر می شود دیگر نه دل و دماغ گفتن دارد نه شنیدن. چقدر غلط املایی! باید معلم اول ابتدایی ام می بود و می دید. دلم می گوید یک جای کار می لنگد باید برویم ارتوپدی آب درمانی چیزی .. نم روی مژه مان شور است خوب معلوم است آب دریا نمک دارد، نمی دانم از کدام موج بلند احساسمان یک نم افتاده این بیرون.. خیلی وقت است یادمان رفته بود توی آینه نگاه کنیم چقدر شبیه من است این پیرمرد!! امین جان از این که آمدی و نبودم دلخور نباش نیامدم که فراموشم کنید سرکار علیه (امیدوارم این یکی را درست نوشته باشم سواد است دیگر آن وقت ها که زودتر بودیم نم کشیده بود حالا که دیر تر شده این ) سر به هوا بودن گاهی خیلی هم بد نیست به شرط آن که خودش- که خودش می داند - هوایتان را داشته باشد فقط مراقب این در و دیوارهای شهرمان باشید در و دیوارهای محله ی ما کورند نمی بینند که شما در پی چی می گردید صادقانه می گوییم صداقتمان معلوم است، نیست؟! راستی بهشت گم شده را هم که بستید چه غم انگیز که بهشت همه ما گم شده و چه غم انگیزتر که کوچه هایمان در هم است. نمی دانم تا کی در این موج غم انگیز احساس می شورم شاید تا روزی که همین احساس جسدمان را به ساحل فردا برساند شاید.. اوهوم اوهوم -به سبک خودمان کاوه - عمری بعد از نخستین قرار اقرار می کنیم : بعله کاوه هنوز هم کاوه مانده کمی پیر و پولیده اما هنوز کاوه ی کاوه است مثل همان روزها که کاوه بود. التماس دعا

دنیا به آخر رسیده..

 

 

گمونم خیلی وقته یه چیز درست و حسابی ننوشتم در واقع به " غار تنهایی " خودم پناه بردم این ماه از لحاظ شغلی روزهای پر استرس رو پشت سر گذاشتم -گمونم دارم مثل قصه دکتر ارنست در جزیره گنج می نویسم!!- با این که آغاز خوبی رو تجربه کردم و در نوع خودم پیشرفت های چشمگیری داشتم این روزها نوعی کساد و روزمرگی روح و روانم رو آزار می ده حس می کنم کمی جا افتاده تر شدم و از شر و شورهای روزهای گذشته خبری نیست شاید جای نوشتن این چیزها اینجا نباشه اما لااقل کمی سبک می شم! با خودتون می گید چرا این چیزها رو با کسی در میون نمی زاره و اینجا مطرح می کنه خوب! این بر می گرده به بخشی از روحیات و تفکرات من که زندگیم رو تحت و الشعاع خودش قرار داده دلم نمی خواد اطرافیانم رو غمگین و ناراحت ببینم از این که غصه هام رو به کسایی بگم که برام دل می سوزونن و ناراحت میشن رنج می برم بنابراین می خندم و به روم نمیارم گاهی در تنهایی و خلوت خودم و با خودم حرف می زنم و درد و دل میکنم اما دیگه به اینجام - دست زیر چانه- رسیده لازم بود جایی می گفتم که خو شکر خدا گفتم . 

امروز به خاطر یه مسئله کاری با ناراحتی وارد اتاق مدیر شدم "جلسه کاری داشت اما به گرمی با من برخورد کرد می دونم که انسان شریفیه و احترام همه رو داره خیلی برای من دل می سوزونه خیلی از موفقیت های کاری ام رو بهش مدیونم" چند دقیقه مات و مبهوت موندم حرفم رو یادم رفت و بدون این که حرفی بزنم فقط یه عذرخواهی کوچیک کردم و از اتاق زدم بیرون و ..    

نمی دونم چرا اینقدر خسته ام از همه برنامه هام عقب می مونم و کارهام درست پیش نمی ره انگار دنیام به آخر رسیده..

خوش اومدی

   
 
زندگی تپیدن یک قلب است برای دیگری  
 
 
 
 
ادامه مطلب ...

عابر بی ادعا

  


شاید ادعایمان بالا رفته شاید هم حالمان خوب نیست و خودمان خبر نداریم به هر حال هر چه که هست انگار ستاره بختمان در آسمان این شب تکراری گم شده و ما مجنونیم و کسی نیست جز خدا گاهی شما هم سرکی می کشید و بی تفاوت می گذرید و می روید و می روید و ما همچنان که بوده ایم می مانیم تنهای تنها با خدا و باز دلمان می سوزد از خودمان که چقدر کوتاهیم در مقابل آسمان لایتناهی مهرش دوباره قدم می زنیم روی شنهای کویر ، زیر آسمان شب و جای پایمان می ماند برای آیندگان شاید یادی از ما کنند به مهر و این شاید تنها دلیلی است که گام بر می دارم. 

                                   

                                                                                       کاوه در این شب تکراری 

                                                                                               التماس دعا  


آنفولانزای نوع جدید new anfooolanza

 

 حالمان خیلی بد است حالت تنوع داریم همین چند وقت پیش رفتیم وبگاه یکی از دوستان که  

البته ایشان هم حالشان خیلی بد بود خیلی هم که نه در همین حد که مختصر بد و بیراهی به ادم و عالم گفته بودند که چرا امسال ماه رمضان زود شروع شده دیر تمام می شود و اصلا چرا باید 31 روز روزه بگیرم و این مسئولین چکاره هستند و چکار می کنندو از این حرف ها.. 

 راستی ما خودمان هم خبر نداشتیم که آدم ها گاهی دوس ندارند تنهاییشان را با هیچ کس قسمت کنند تا همین یکی دو روز پیش که زدیم به درخت یعنی ماشین آقا جان را زدیم تو دیفال و بعدش که آقاجان کلی اصرار داشت ما تنهایی مان را باهایشان قسمت کنیم اصلا دوست نداشتم و حتی پسر داییمان را التماس می کردیم ما را ببرد یک جایی که یک چند روزی نباشیم یعنی باشیم ولی خیلی مشتاق بودیم که تنهاییمان را ببریم یک جایی که قسمتش نکنیم.. 

ما نمی دانیم چرا هر وقت می آییم یک بحث جدی بکنیم می خوریم به آن فاز طنز و در کل خوشمزه می شویم و انگار یک چیزیمان می شود بی خودی همین طور دور خودمان تلو تلو می خوریم ببینیم کی غصه ای چیزی دارد ما برایش غصه بخوریم حالت تنوع مان را هم که گفتم می ماند آهان !! ربنای شجریان که همه اش میاد توی ذهنمان که چرا دیگر شجریان ربنا نمی خواند! راستی نمی دانیم بعد از آن خنکای اول رمضان چی شد ییهو هوای منطقه ما جیز شده یعنی داغ شده در حد کوره آجر پزی و این ها در کل حالمان خیلی بد است من که فکر می کنم آنفولانزایی چیزی باشداز همان هایی که بین انسان و pc مشترک است ..

چه خبر از شما؟!!

لطفا "جدی نگیرید!" 

 

در بهشت از دست رفته عاشقانه های یک الاغ خر را علم معرکه کرده اند و می گویند چیزی شبیه آنچه در قلعه حیوانات رخ داد (کودتا) در پیش است و فی الواقع معلوم است که قیمت علف و ینجه و کاه بالا خواهد رفت این خر بی حیا اذعان کرده  آدم ها عاقل تر و باهوش تر از آنچیزی هستند که در گذشته بوده اند و حیله ها و دروغ هایشان هم بزرگتر شده است - یعنی بعله آن ها هم در گذشته مثل ما بوده اند - کاری نمی توان کرد در هرحال ما با مدیر این وبلاگ اظهار هم دردی می کنیم و برایشان آرزوی موفقیت داریم هر چه باشد علاق همان خر است و خر همان علاق است انتظار دیگری از این علاق خر نمی رود امیدواریم هر چه زودتر شر این قائله بخوابد و سر از تن این جانی جدا کنند.. 

 

 

 

اگر پی گیر حوادث اخیر وبلاگ یاداشت های یک دختر سر به هوا (گوگولی قدیم) باشید حتما متوجه یک سری تحولات عجیبو غریب در این وبلاگ شده اید چرا نویسنده ای که خود را روزانه نویس می داند روزها است نمی نویسد؟ و اگر هم می نویسد با این ادبیات تند سخن می گوید؟! شاید شما این را یک نقد شخصی بدانید اما به نظر من بعد از آن بعد الظهر سگی و خری همه چیز عوض شد شاید هم ژای یک گانگستر در میان است که آمده است تا تصور همه ما را نسبت به آنچه که تا امروز می دیده ایم عوض کند.. وگرنه این شبکه های مخوف و عضیم (بخوانید عزیم ) اجتماعی مثل فیس بوک، فیلتر شکن ها (خدا به خیر کند که به خاطر این مقاله فیلتر نشویم) و این رفت آمد های مشکوک - مخصوصا آن آقایی که تلوزیون عزیز میهنمان را باعث کاهش قدرت تعقل و کوته بینی می داند - چیست؟ و چه معنایی می دهد در ضمن من بیشتر از همه نگران تاول پاهای مدیر محترم این وبگاه (آمدیم بگوییم وبلاگ دیدیم همچین وبلاگ وبلاگ هم نیست گاه گاهی میایند یک چیزهایی می نویسن و می روند گفتیم وبگاه) هستیم می ترسیم خوب نشود بروند جدی جدی - به توصیه همین به ظاهر دوستان شرورشان - این کفش های تق تقی را بکوبند به سر مغازه دار بدبخت فلک زده از همه جا بی خبر - منظورمان از همه جا همان فیس بوک و وبلاگ و اینترنت است - راستش را بخواهید نگران دوست محترممان در این وبلاگیم ایشان به سر ما حق دارند کاش از این گروها و تفکرات "فیس بوکی شان" فاصله بگیرند و به حرف دوستان دلسوزشان گوش بدهند..  

  

 

سرکار خانم ماه پیشانو من کاری به این حرف ها ندارم غضنفر هر - صدای سوت ممتد - ی هست برای خودش هست  بی زحمت طوطی بلبل زبانتان پیدا شده (بی زحمت در این جمله تاکیدی است) بیایید ببرید هر چه از دهنش در آمد نثارمان کرد ضمنا روی عقاید سیاسی مان هم خیلی اثر مخربی گذاشته حرف های زشت یادمان می دهد و  ما از گفتنشان معذوریم ضمنا یکی دو بار است که داریم می رویم سر قبر اموات فاتحه بخوانیم می خوریم زمین نمی دانیم این هم به نوشته های شما ربطی دارد یا نه؟!! در هر حال ممنون که توی پست هر هر و کر کرتان به هیچ قومیتی توهین نکرده اید  واقعا خیلی ممنون!! البته فقط یکی من و یکی ننه قلی این نظر را داریم و بعضی ها بعضی چیزهای دیگر اهم اهم می گویند که _سر بسته بگویم پست قبلی تان همچین کمی بو دار بود ببینم سیبزمینی پیازی چیزی سرخ می کردید قبل از این که این پست را بنویسید؟!! آخر جوجه جونجیشک و جنجل چه ربطی به 22 بهمن دارد؟!!!- بعله خدا خیرتان بدهد که رسما آن بالا  ننوشتید ترکها -صدای شیپور و جیغ و داد و غیره ممتد!!-  

 

راستی "دلمان برای خیلی ها تنگ شده"  

  

 

 

پایان

شنا

 

مگس مرده! قورباقه فلج! پروانه مختلف الاضلاع.. خیلی با هم شوخی می کردیم! یعنی بیشتر رفقا با من.. آقای حسنی هم طفلک همه تلاشش رو می کرد که فقط توی آب فرو نرم و بتونم خودم رو روی سطح آب نگه دارم اما هربار نا امید تر از قبل فریاد می زد: پاها! پاهاتو کشیده نگه دار "اینطوری" و همه می زدن زیر خنده.. من : "اینطوری؟!!" و دوباره همه می خندیدن، آقای حسنی : "نه دقیقا !!" واقعیت اینه که من همه چیز رو کندتر از بقیه یاد می گرفتم.. اما آقای حسنی هیچ وقت دست از من برنداشت.. یادمه اون اولین روزها که تازه نفس گیری کرال رو یاد می گرفتم بنده خدا خیلی خودش رو می زد که بابا "اینطوری نه اینجوری خو نگا کن به من محض رضای خدا!! " یه روز که طفلی با آه و افسوس و فغان به شنای کرال من زل زده بود متوجه شد که سرعت من در شنا  بیشتر از بقیه است و در تمام طول استخر حتی یک بار هم نفس گیری نمی کنم و این نقطه پیشرفت و امیدواری شد. آقای حسنی من رو بیرون از آب صدا زد و برام توضیح داد که به خاطر فیزیک بدنی و نوع شنایی که دارم می تونم توی این رشته از دیگران موفق تر باشم از اون روز به بعد هم با من به صورت جدا و انفرادی تمرین می کرد تشویق های آقای حسنی من رو به این رشته علاقه مند کرد و باعث شد که در همون ماه های اول در دو مسابقه کرال اول باشم و بعدها این رشته رو ادامه بدم هرچند بعد از مدتی به خاطر مشکلات خاص شغلی مجبور به ترک این رشته به صورت حرفه ای شدم اما هنوز هم هر وقت برای شنا می رم یادی از ایشون می کنم حالا که بحثمون به اینجا رسید بزارید دوتا خاطره هم از اون روزها بگم: 

۱. اوایل که تازه شنا یاد می گرفتیم خیلی شری می کردیم منو یکی از دوستام، یه روز همین کناره استخر پریدیم به جون هم دیگه ببینیم کدوم یکی مون زودتر اون یکی رو خفه می کنه توی آب بعد هم که دیگه معلومه : آقای حسنی و اخراج از آب و بعله.. راستی شده دور استخر سینه خیز ببرنتون؟!!!!! 

2. یکم بعدترش شوخی های ما جدی تر و حرفه ای تر شده بود یعنی یه جورایی هردومون حرفه تر و فرض تر شده بودیم، خیلی وقتا با هم دیگه می رفتیم کف منطقه عمیق استخر و اونجا به سختی چهار زانو می نشستیم ببینیم کی مقاومتش بیشتره!! گاهی هم شیرجه می زدیم و یواشکی جوری که طرفمون نفهمه می کشیدیمش زیر آب و بعله تا مرز خفگی اون زیر نگهش می داشتیم.. اما یکی از هین روزا مشغول خودم بودم و داشتم واسه خودم تمرین نفس می کردم که حس کردم حسین داره میاد سمتم که منو بکشه زیر آب اصلا به روی خودم نیاوردم و یه جوری که متوجه نشه فهمیدم سر خوردم توی آب و شیرجه رفتم پایین و مثل قواص ها خودم رو رسوندم بهش و بیهوا کشیدمش پایین در تمام طول این چند دقیقه که زیر آب نگهش داشتم با خودم فکر می کردم که این چرا اینقدر شل و ول و بی تحرک شده چرا فقط دست و پا می زنه الانه است که بپیچه و منو بکشه زیر آب و با تمام وجود مراقب بودم که مبادا از دستم در بره!! می دونید ته قصه چی شد؟! سینه خیز کف استخر؟! خو حالا ما یه چی گفتیم.. اون به جای خودش.. بعد از چند لحظه برای نفس گیری اومدم روی آب اما با کمال تعجب حسین رو دیدم که هاج و واج داره بهم نیگا می کنه و هیچی نمی گه یه هو یه سوال ترسناک سر خورد توی سرم.. پس این کیه!! بعله.. این بنده خدا اصلا هیچ ربطی به ماجرا نداشت! اونقدر آب خورده بود که حتی نمی تونست جوابم رو بده: تو رو خدا تو رو خدا ببخش آقا شرمندتم کوچیکتم آقا ببخشینا فکر کردم این حسین از خدا بی خبره!! 

 

نمی دانم چه حسی بود..

 

با عجله از تالار اومدم بیرون و با داماد (دوستم) خوش و بشی کردم و بهش تبریک گفتم رفتم بیرون و کنار درخت کاجی که روبروی تالار بود و ماشین عروس رو زیرش پارک کرده بودن ایستادم دختربچه خوشکلی از در تالار بیرون اومد و با ناز خاص کودکانش خودش رو به ماشین عروس رسوند توی اون لباس توری سفید مثل یه عروس خوشگل شده بود رفت و جلوی کاپوت ماشین که با گل های زرد قشنگی تزئین شده بود ایستاد، ربان های خوش رنگ صورتی رو مرتب کرد و یه شاخه از گل ها رو برداشت و روی پنچه های پاش بلند شد و به زحمت اون رو بین شیشه و برف پاکن گذاشت برگشت عقب و برنداز کوتاهی کرد لبخند زد و یه شاخه گل دیگه هم برداشت و زیر برف پاکن دوم گذاشت بعد با متانت فوق العاده قشنگی وارد تالار شد وقتی روی فرش قرمز تالار قدم بر می داشت فقط دلم می خواست یه بار دیگه برگرده تا ببینمش! مات و منگ و مدهوش غرق در افکار خودم بودم که دختر بچه کوچیک دیگه ای با لباس های رنگ و وارنگ آهسته نزدیک ماشین عروس اومد و مثل گنجیشکی که می خواد دون برداره همه جا رو بر انداز کرد آهسته آهسته خودش رو به ماشین نزدیک کرد و با احتیاط کامل برف پاکن رو بلند کرد و یه شاخه گل رو برداشت و دوید سمت تالار! نا خوداگاه زیر لب لبخند زدم اونطرف پسربچه ها غرق بازی بودن و سر این که کی رئیس باشه دعوا می کردن.. از لابلای شلوغی یه پسر بچه هق هق کنان و بهانه گیر خودش رو به من رسوند و انگشتای دستم رو گرفت و با گریه گفت: بابا! بابا! نشستم و گرفتمش توی دست هام و گفتم چی شده عزیز دلم.. هق هقش قطع شد و بعد یه مکس کوچیک مثل این که ازم ترسیده باشه دوید سمت باباش که داشت از درب تالار خارج می شد!! بلند شدم و با چشم تعقیبش کردم همه دنیا توی دلم تنگه..

دلتنگ آمدنت هستم آقا جان..

 

راستش یک جورایی دلم برای خودم تنگ شده برای اون روزهایی که مجبور نبودم اینطور لباس بپوشم و آنطور راه بروم برای روزهایی که نان خالی و ماست و گوجه می خوردیم برای روزهایی که برای چند دقیقه زودتر رسیدن به خانه مان پیاده می دویدیم و خبری از دود و دم و ترافیک نبود برای همان روزهای سختی که همه مان دور هم بودیم حیف حیف که همه چیز زود تمام می شود انگار همین دیروز بود من این طرف تو آن طرف .. حالا تو آن طرف و من هیچ کجا! خدا تو رو رحمت کنه .. 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شریف، خدای توفیق بده بیهوده نمیرم بیهوده نباشم باشم ولی برای تو باشم..  

آقا جان بیا که دلتنگ آمدنت هستم بیا ولی برای من بیچاره دعا کن من که جز اشک چیزی برای آمدنت ندارم خدایا شرمنده ام..

بی ربط به همه جا

 

شاید بی ربط به همه جا باشد که موتور ما را می گیرند و می برند پارکینگ و ده روز آنجا نگه میدارند و برای پس گرفتنش باید به همه عالم و آدم رو بیندازیم و به قول معروف - از آن جهت معروف شده که سنت اینجا اینجوری است - باید برویم هفته بعد بیاییم! با این که سرعتمان حتی آنقدر نیست که بتوانیم از دست افسر بگریزیم (گریختن قانون اول است) و عاقبت به دام قانون گرفتار می شویم اما آیا این درست است؟! کلاه ایمنی نداشتیم؟ باشد !! اما آخر یک روز دو روز نه این که یک ماه (اغراق در حد تیم ملی ایران! - می گوییم ایران چون همچین اغراق اغراق هم نیست مثل تیممان است دیگر خودتان که بهتر می دانید) آخر آن همه فیلم هندی که برای شما بازی کردیم را در هندوستان هم بازی می کردیم موتورمان را آزاد می کردند (فیلم هندی قانون دوم است) خود شاهرخ جان هم نمی تواند این قدر طبیعی عشق به موتورش را نشان دهد اما دریغ از حتی یک قطره اشک شما ! راستی این بامبول بیمه دیگر چی بود سر ما در آوردید هر چقدر فکر می کنیم که پول خرید موتورمان بیشتر شده یا پول بیرون آوردنش از پارکینگ شما به نتیجه ای نمی رسیم راستی مستحضر هستید که چه بلایی سر بیچاره آورده اید این قدر که دنبال اعضای اهدایی برای پیوند گشتیم و نبود - و نگرد که نیست - خسته و در مانده شدیم آخر به قول "اوس محمود" و "تیم متخصصش" - پزشک معالجش را عرض می کنم - به لطف شما به جز همین یک قلم موتورش را که هنوز هم برای پیوند به آن تراکتور سفارش گرفته اند همه ی اعضا و جوارحش "آف" افتاده و باید یکی نوش را از این هایی که هست می آورند و امیدی بهیشان - دقت کنید به هیشان  - نیست ، مثل هپاتیتیا و ایدزیا بکنیم و بچسبانیم " بهیش!! (بد جوری این کلمه به دلمان افتاده ها هایش هاااااا آخ خدایا هایش هیش حالم بد شد وای خدا حمید!!! بیا انگار دارم تو دهنم پارچه مخمل می سابم!! وای حمید.. ) روی زخم هایش در هر حال ممنون که جامعه را لوس خطراتی مثل این طفل معصوم بی گناه درمانده پاک می کنید .. راستی همینک نیازمند یاری سبزتان هستیم.. مرگ بر شاه مرگ بر شاه 

از این که از خواندن این مطلب خسته شدید عذر می خواهیم  

گفتیم که بی ربط به همه جاست  

خبر تبعید موتورمان را به آنجا که یک زمانی عرب نی می انداخت و مرغ آسمان بهیش " اوهوع اوهوع" گریه میکرد ندادیم ولی این متن به مناسبت آزادی آن دو عزیز بزرگوار - نویسنده دچار ناراحتی قرینه است ، برگرفته از سریال دکتر نیما - نوشته شده است

مهمان VIP

 

 

اگه یه روز یه آدم خیلی مهم رو به خونتون دعوت کنید  

و اون آدم خیلی مهم دعوتتون رو قبول کنه!! 

چه حسی بهتون دست می ده؟! 

حالا اگه یه روز این آدم مهمی که به خونتون دعوتش کردید 

بعد از شستن دست و صورتش و قبل از اومدن سر میز صبحانه و درست جلو چشماتون بره سر میز دراور خونتون که کلی عطر و ادکلن رنگ و وارنگ روش چیدید و ازتون بپرسه : می تونم یکی اش رو بردارم و ازتون نظر بخواد که کدوم ادکلن رو بیشتر می پسندید چه حسی بهتون دست می ده!! خوب مسلما شما با دست به یکیشون اشاره می کنید و اون هم به نشانه تایید اون رو بر می داره و نصفش رو خالی می کنه روی لباس گرون قیمتش و بعد یه لحظه مکث می کنه جوری که می فهمید از عطرش خوشش نیومده و بعد با ابروهای درهم روی ادکلن رو می خونه: اسپری کفش!! 

ببینم حالا چه حسی بهتون دست می ده.. 

خدایا من چه گناهی کردم آخه!!   

خدااااااااااااااااااااااااااااا

حمید! از دست کارای تو.. 

مگه دستم بهت نرسه!!  

می کشمت..  

مگه روی دراور جای اسپری کفشه..

تاکسی

 

 حدودا یک ربع از قرار کاری مهمی که داشتیم گذشته بود! قدم های تند و آهسته و گاهی دویدن نرم برای رسیدن به سر قرار و سکوت فاجعه بار لحظه ملاقات همه ی اون چیزیه از اون روز به خاطر میارم با عجله ایستگاه اتوبوس رو رد کردیم و به زحمت خودمون رو به ایستگاه تاکسی که کمی جلوتر بود رسوندیم حسین دائما به ساعت مچی طلایی رنگش نگاه می کرد و زیر لب قر می زد: دیر شد!! کاوه دیر شد.. من هم حال و روز بهتری نداشتم مضطرب و نگران این طرف و اون طرف می رفتم و مثل آب جوش توی قوری "لق" می زدم!   

اتوبوس از کنار ایستگاه تاکسی گذشت! با رسیدن هر تاکسی حدودا پنجاه نفر برای سوار شدن هجوم میاوردن و راننده های تاکسی هم بعد از گذینش از طریق مصاحبه " اول دربستی ها بعدا دوردستی ها بعدا فلانیا آقا آقا هوییی کجا!! همینجوری سرتو می ندازی پایین سوار می شی بشین ماشین بعدی! "  کار من و حسین به بد و بیراه گفتن به خودمون و همه ی عالم و آدم کشیده بود و کم مونده بود که کتمون رو در بیاریم و مثل "زنان غربتی" با مشت به سینه مون بکوبیم که یه تاکسی دقیقا جلو پای ما نگه داشت.. اتومبیل متعلق به قرن بوق پیکان مدل 50 با عجله پریدیم داخل و مثل بچه زرنگ ها نیشمون تا بنا گوش باز بود!! آخ جون.. هههههی!! چند دقیقه همینطور با لبخند منتظر حرکت بودیم.. جالب بود که از اون همه آدم انگار هیچ کس قصد سوار شدن نداشت.. د آقا را بیفت دیگه!! و اخم هامون مثل ابر سیاه رفت توی همدیگه.. ا بزا مسافرم تکمیل شه.. تکمیل شه؟! خو تکمیل شه.. ÷س چرا هیشکی نمیاد؟ عصبانی برگشت و به عقب نگاهی کرد سبیل های پرپشت و صورت توپر و چشم های درشتش هول انداخت توی دلم  حسین بنده خدا پرید پایین با اون تیپ و قیافه و کیف سامسونیک یه بنده خدایی رو به زور و با التماس تا جلو در تاکسی آورد بشین دیگه آقا مگه مسیرت نیس یارو آرنجش رو که حسین بادست بهش چسبیده بود بیرون کشید و داد زد د برو دیگه آقا گفتم که من اصلا نمی خوام سوار شم !! و برگشت جلو ایستگاه سمند جلو پاش ترمز گرفت " آقا دربست"!! حسین با نا امیدی نشست.. داد زدم د برو دیگه آقا اصلا  " دربست " .. 

راننده با اکراه و منت راه افتاد که انگار می خوایم پولش رو بخوریم و همه ی را ه مثه بت زهر مار به جلوش زل زده بود ( تاکید من دقیقا بر بت زهر مار بود نه به این که یارو چرا جلوشو نیگا می کرد پس نه می خواستی زل بزنه به چش و ابروی ما؟) لخ لخ لخ لق لق هووم خر خر خر.. اوایل فکر می کردم به خاطر ترافیک بنده خدا داره احتیاط می کنه ولی مثل این که اصلا علاقه ای به تند رفتن نداشت همین طور که می رفتیم دوچرخه و ماشین و عابر پیاده بود که از چپ و راست ما سبقت می گرفتن و زیر لب به ما فحش می دادن ایشونم چونه اش رو بالا می نداخت و انگار نه انگار هوا خیلی گرم بود حسین سرش رو پایین انداخته بود و فقط هر چند دقیقه یک بار سرش رو تکون می داد صورتش مثل لبو سرخ شده بود راستش منم حالت تهوع داشتم.. الآن دیگه حدود 45 دقیقه بود که از قرار ما با فرماندار می گذشت.. "" خدایااااااااااا خدایا منو بکوش.. د آقا برادر یه خورده فقط اینقده تندتر برو.. " سرش رو تکون داد و عصبانی از پنجره به بیرون نگاه کرد که ییهو دیدیم یه سه چارتا کلاغ از روی درختای کنار خیابون چپه شدن رو زمین و این بود که ترجیه دادم سکوت اختیار کنم " سرم رو انداختم  پایین و تو گلو هق زدم " مدل گریه بچه یتیم ها" آقا همین که سرمون رو پایین انداخیم یهو طرف اومد از سرعت گیر رد بشه که ماشین افتاد تو یه دست انداز کوچیک که طرف با عصبانیت کشید کنار و در این صحنه من تو بغل حسین بودم!! د آقا چی شد .. پرید پایین و کاپوت رو زد بالا و هی نق میزد به پدر فلانی -سانسور- و فلانیا -بازم سانسور- لعنت و -این جملشم کلا سانسور - به روح و اینا و - سانسور سانسور سانسور - د آقا افتادیم دست انداز کاپوتو چرا می زنی بالا!! بعله، حسین داغ کرد و پرید پایین و د برو که می ری .. "هی کجا" ؟ "کرایه ما چی شد" حسین برگشت و 2 تومن داد بهش!! چی؟ "دو تومن"؟ و صاف رفت توی صورتش دویدم طرفشونو می خواستم با ضربات "کنگفو توآ" برم تو شکمش که دیگه دیدم خون و خون ریزی و اینا درس نی 5 تومن دادم بهش و از این که وقتش رو گرفته بودیم ازش عذر خواهی کردم و حسین رو کول کردم بردم تا دفتر جناب آقا فرماندار که دیگه حالا اصلا میلی به دیدن ما نداشتن و سرشون شلوغ بود و اینا و بلاخره با کلی التماس یه چایی تلخ و در سکوت به ما دادن و صحبت کردن درباره درخواست شرکت رو هم موکول کردن به یک وقت بهتر و از اون فجیع تر این که امروز صبح متوجه شدم شماره تاکس رو که کف دستم نوشته بودم با آب و صابون شستم و در آخر این که بلاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم با وسیله شخصی خودم بیام سر کار سر راه یه سطل ماست خریدم "جهت ماست مالی قضیه" !! آقاییون خانوما رفقا التماس دعا.. نخواین که یه جوون تو این وضعیت بیکار بشه.. راستی حال حسین بهتره و امروز رو توی خونه استراحت می کنه!

من توبه کرده ام ..

برای نوشتن نیامده ام که : 

نوشتن دردی را دوا نمی کند 

آمده ام گوشه ای بنشینم  

از ایستادن بی خودی کنار آن دیوار خسته شده ام.. 

حالا دیگر نه منتظرم و نه چشم به راه کسی هستم 

و تنها 

در این نظاره گه غروب طلایی خورشید 

به التماس قطرات باران ایستاده ام 

که عشق را دوباره برایت معنا کنند : 

و اما این بار نه به نام من! 

که حالا دیگر مرده ام 

آرزویم این است که گناه نابخشودنی ام را فراموش کنی 

که ببخشی  

که بروی.. 

آری !! 

گناه من همین بس که ! 

سرود عشق را زمزمه کرده ام 

ولی نه به امید رسیدن 

که خود می دانستم! 

راهی برای رسیدن وجود ندارد 

و این یک رویای شیرین است 

که به کام یک کابوس بزرگ فرو می رود!
سحرگاه نزدیک است 

زیر آن درخت 

تکه سنگی است 

که روی آن نوشته ام : 

خودش می داند! 

من حالا به نزد خدا خواهم رفت 

و برایش سیب سرخی خواهم برد  

و صداقتم را زار خواهم زد که:   

من توبه کرده ام!